عشق |
|
بی تو مهتاب شبی ، باز از ان کوچه گذشتم همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم ان عاشق دیوانه که بودم در نهان خانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم پرگشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم ساعتی بر لب ان جوی نشستیم تو؛ همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من؛ همه محو تماشای نگاهت اسمان صاف و شب ارام. بخت خندان و زمان رام. خوشه ی ماه فرو ریخته در اب شاخه ها دست براورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به اواز شباهنگ یادم اید تو به من گفتی؛ "از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این اب نظر کن اب ایینه عشق گذران است. تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن" باتو گفتم؛ حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم باز گفتم که تو صیادی و من اهوی دشتم تا به دام تو در افتم، همه جا گشتم و گشتم. حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم" اشکی از شاخه فرو ریخت... مرغ حق،نالهی تلخی زد و بگریست... اشک در چشم تو لرزید، ماه برعشق تو خندید... یادم امد که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم، نه گسستم، نه رمیدم. رفت در ظلمت غم،ان شب و شب های دگر هم... نه گرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم نه کنی دگر از ان کوچه گذر هم...! بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم......!!!!!
نظرات شما عزیزان:
مادرم در سکوت می سوزد ، قصه ای مثل شاپرک دارد
خسته در کوچه های بالا شهر پشت هم رخت چرک می شوید
در میان شکسته های دلش غمی اندازه فلک دارد
زخم ها مثل روز یادش هست ، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته بر نمی گردد ، مادر اما هنوز شک دارد
خواهرم هی مدام می پرسد ، دستمان خالی است یعنی چه
طفلک کوچکم نمی داند دست مادر فقط ترک دارد
بغض مادرشکستنی ، آنی ست ، جانمازش همیشه بارانی ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد
و از آن روز سرد برف آلود ، که پدر رفت و توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری ست ، شیشه هامان همیشه لک دارد ...
دنیا ٬ دست نقاش زبردست تو را زیبا آرایش داده است .
دنیا ٬ پناه بی پناهان چه اندازه تو را دلفریب و دلربا آفریده است .
دنیا ٬ خالق تو از ازل تو را میدان تاخت و تاز عشاق ٬ ناز و عشوه و غرور قرار داده است .
دنیا ٬ می خواهم سوالی از تو بکنم ؟
این را هم می دانم که خواهی گفت نمی دانم ...
هیچ می دانی چرا تا این حد زندگی ات پر شور و هیجان ٬ غم انگیز و گاهی در گوشه ای از جامه خاکستری فام تو شادی پیدا می شود ؟
دنیا ٬ چون خاطره نویس ٬ سرنوشت تو را این چنین نگاشته و تو هم باید مطیع باشی !
دنیا ٬ تو را با تمام زیبایهایت می توان به جام طلایی بسیار زیبایی تشبیه کرد . جام کهنسال و پر خاطره ای ٬ جامی که در دل خود خون های عشاق و غم و اندوه ها ٬ شادی ها ٬ قهر و جدایی ها چون زندانی به خواب ابد محکوم شده اند .
ای جام طلایی دنیا ٬ وصال در تو کم دیده شده گویا از اشک و هجران لذت میبری ...
در میان تو عشاقی همچون لیلی و مجنون ها ٬ شیرین و فرهاد ها و ... مشغول دلربایی بوده اند .
حال در این جام پر خاطره من و او به زندگی ادامه می دهیم . بیم دارم سرنوشت ما چون آن عده ای باشد که تو با آنان وفا نکرده و عهد و پیمان شکسته ای ...
از آن ترسم حسادت تو میان من و او را تفرقه انداخته و هر روز غم بیشتری بخورم ...
به یک " دلخوشے کوچک "
به یک " هستم " . . . !
به یک " نوازش " . . . !
به یک " آغوش " . . . !
وبلاگ قشنگي دارين.مرسي كه بهم سر زدين
پینوکیو
چوبی بمان !
آدم ها سنگی اند ...
دنیایشان قشنگ نیست ...
|